احسان عمادی دانشآموختهی کارشناسی مکانیک است. سیوسهسال دارد، مهندس مکانیک است و روزنامهنگار. عمادی در این متن از خاطرات مهندسیاش نوشته؛ از اولین مواجههاش با تصویر واقعی این شغل تا خردهاتفاقهای متن و حاشیهی کار.
نمیدانم چرا ولی هیچوقت در عمرم دلم نخواسته دکتر شوم. درعوض تا یکی از بچههای مدرسه میگفت پدرش «مهندس» است، دلم غنج میزد. آن زمان پدرها یا مهندس کشاورزی بودند، یا برق یا راهوساختمان. اما من در همهشان آدمی را میدیدم که کلاهی شبیه یک سبد پلاستیکی مشبک آبیرنگ روی سرش گذاشته و توی مزرعه میچرخد. بزرگتر که شدم، یک شب تلویزیون «راه افتخار» داریوش فرهنگ را پخش کرد که یکدوجین مهندس از بیژن امکانیان گرفته تا جمشید مشایخی، باید پالایشگاهی را از حملهی عراقیها نجات میدادند. مهندسها مصمم و مسلط، با کلاه ایمنی و لباسهای زرد، بیسیمبهدست اینور و آنور میرفتند و شبانهروز عرق میریختند تا دستآخر از پس مسؤولیت خطیرشان برآمدند و به سهم خود نقشی بهسزا در دفاع از کشور مقابل دشمن ایفا کردند. فکر کنم همان لحظه بود که تردید را کنار گذاشتم و عزمم را برای مهندسشدن جزم کردم.